به آبی سیر کردی تشنه لب را
در اخلاصی عمل گشتی تو کوشابه آبی سیر کردی تشنه لب رابه تن عریان ببخشیدی لباسیگرفتی چون عصا ید پیر تنهاولی اله بایبوردی
هر که امری را کند کتمان دلا / بین خلقی امر ما را فاش لا / در میان خلق ارجمندی او بیان / سربلندی نام اویی برملا
در اخلاصی عمل گشتی تو کوشابه آبی سیر کردی تشنه لب رابه تن عریان ببخشیدی لباسیگرفتی چون عصا ید پیر تنهاولی اله بایبوردی
آن چنان دیدم علی را وصف حال در میان محراب با خالق مقالهمچو آن فردی گزیده مار هان پیچ می خورد دور خود محزون همانآن چنان گریان و غمگین دل حزین با خدایش گفتمان می کرد همی...
سی به اتمام می رسد چه کنمشکر ایزد که خوار بنده نیمخورده دودی چراغ ای یارانگونه اشکم ببین که چون بارانخاک خوردم به پای مکتب خویشتخته گچ پاک کن دلم درویشسی گذر شد ز عمر ...
تو آب چشمه حیّ ضمیر طفلان رامعلم ای دم عیسای روح بخش طریقتو نور کوکبه عرش می زنی تمثیلمثال صاحب نملی که در علوم حریقتو جانماز حقی با صفیر شیوایتکِشی به سینه طفلان خط ش...
در کنگره دار ببین شوکت منصورمنزلگه منصور کم از نوحِ پسر نیستحلّاج که در عشق الست پای بیفشردلرزید به عرفان نه بلغزید که سَر نیستبگذار که یک جرعه از این شُرب بنوشمبینی ...
مشنو از نی بشنو از دل راه یاب از درون جویای حالم شو شتاب گر مرا از نیستان کندند رواست در جدایی عز و عشق و ماجراست سینه ای خواهم مرا راهی کند دردهایم بشنود زاری کند نه ک...
نظرت به خیر حالا بکنم تو را دعایی که کنی تفقدی تا بدهی به هر گدایی به خدا کنم سپاسی که ملازمان سلطان به عدالتی و قسطی بدهند حُکم هایی به خدا برم پناهی مگر آن شهاب ثاقب ب...
در غروب سنگری دیدم کسیبا خدایش گفتگو کردش بسی سجده بر خاکی نمودش اشک ریزصورتش چون ماه و خورشیدی عزیز ذکر بر دل داشت دلداری کجاستدلبرم در عشق خون یاری کجاست او بشد مجر...
ای عاشق در انتظار زیبا دلی پیدا شدهزیبایی رخ را ببین شیدا دلی شیدا شدهسرمست عاشق پیشه ام در گوشه ای افتاده امدر انتظارم نازنین چشم دلم بینا شدهحیران عقل خود شدم دیدم ...
همّام که بود مرد زاهد گفتا که علی بگو ز عابد تقوای دلی چنان نمایان تا بنگرمش چو ماه تابان در پاسخ او درنگ بنمود گفتا که بترس کوش در جود قانع نشدش به اسم سوگند اصرار نمو...
والی بیا که جام دلم عکس روی توست این پنج روز عمر بقا در سبوی توست بنگر به قلب آینه ام جام باده ای یکسان به جلوه با هم و خواهان کوی توست در پرده رازهای درونی ...
یادی ز جبهه باز شد سودای عشق آغاز شد دیدم خودی را با خدا باب شهادت باز شد ای تربت پاک وطن در دشت خونین جان به کف ایثار داری می روی جایی که او همراز شد با ذکر دل با حمد رب ...
لحظه را یاد کنم اندیشه یاد آن لحظه گذر ایامی خاطراتی است تداعی اذهان از همان دوره خدمت به میان حومه شهری و کلاسی یاران در میان کوه فلک افلاکی بود هان مدرسه ای گل خا...
در نیستان وفا عارف شبستانی کندمجلس عشق خدا را نور افشانی کنددفتر درس معلم آشنای پیر راستآشنای پیر هر لحظه دبستانی کندطفل آزاده دبیر معرفت را خواستارزاده روز الست عر...
یادی از ایام دیرین می کنم دیرین زمان بیست و هشت سالی که پیشین بود در کنجی نهان خدمتی ایام بودش در دیار دوستی دوستان در محفلی جمع ، مکتبی هر یک بدان پای مکتب بود تدریسی...
سلیمان با چنان حشمت نگاری گذر می کرد با لشکر شماری که زیر شاخه سنبل بلبلی را بدید آواز می کردش چو یاری که با خوانندگی صد صوت شیرین چنان رقصان ز شاخی شاخساری چنان چون ...
فرستم نامه ای در قالب نظمز ایامی کنم صحبت چرا کظمهمان دوران خدمت در مناطقمیان معصوم تلمیذان که ناطقمیان خوبان افرادی زمینیبه دور از هر ریایی بحث دینیکلاسی را که محفل...
خمید خامه کند ناله ای زمین برخیزدلم گرفته و خسته ز مردم خونریز تفکری است غم آلوده فکر هست خسته توهّمی است نهانی و فکرها هست تیز ولی چه حیف حدیثی کنم که مرگِ علم چو مرد...
در عقل گویم این سخن کی این زمین بستان شود گل ها بروید از زمین پروانگان پرّان شود خشکی نماند در زمین هر جا نظر ، بینی که آب جایی که آب آبادی است دنیا به کل یک جان شود چشم...
جوان شدی تو دلا بوسه ای بزن بر خاکقبول رحمت خالق شوی ز غیر چه باکبه یُمن دولت عشق بهره بر تویی لایقبه بخت خویش جوانی کن و بخور از تاکدریغ دهر مخور عاشقا تو پاک دلیتوکلی...
چه حیاتی است من از دور زمان می بینم همه در لاک خودند وه چه مکان می بینم علت آن است مگر سابقه روز بد است که من از در به دری شیوه همان می بینم جرم دانا چه بود خون جگر خوردن...
تفاوتی است میان خلق های عالم بیش چه گویم از دل غافل ، تغافل ای درویش هزار قصه حکایتگری کند ما را تمدّنی است خیالی اسیر قومی خویش تمدّنی است خیالی جهان زند فریاد ز دست ...
پیک بشارت آید روزی به خلق هاییناظر خدای سبحان از عرش این نداییبیدار خفتگانی تا این خبر چه باشداما صد حیف مردم درگیر لا رهاییدرگیر حب دنیا فارغ ز قوم و خویشیبا زرق و بر...
علم را می نگرم گشته اسیر من و تو حلم را می نگرم هست سعیر من و تو نور را می نگرم تابش انوار مدام در دلم جای شود کیست سفیر من و تو شمع را می نگرم واله و خندان گوید گل عزیز ...